Saturday, February 16, 2008

شاعر می گه: خوشحالیا

امروز با زهرا رفتیم خرید، مثلن لوازم منزل و این چیزها بخریم برای دوست متأهلمان که برای اولین بار قراره بریم خونه اش. یادم نمیاد کادوی عروسی چی براش بردم ولی مطمئنن مامانم خریده بود.
حالا امروز من و زهرا در کمال اعتماد به نفس هلک هلک رفتیم خرید! دست رو هر چیز شیک و زیبایی هم می ذاشتیم با بودجه ی دو تا آدم بیکار پول تو جیبی بگیر همکاری نمی کرد!
ولی ما امیدمون را از دست ندادیم و بالاخره موفق شدیم کادوی خوشگل بخریم.

زهرا اومد خونه دنبالم، همون دم در کتابهام را بهم داد و گفت کادوی تولدت هم هست. منم بی جنبه.. همون جا نگهش داشتم تا اول هدیه ی کادو پیچ شده را باز کنم، خیالم راحت شه و بعد بریم خرید :دی
شدیدن خنده ام گرفته بود! می گم چه جالب! این کیف پول قرمز با شال قرمزم سِت شده. من یه شال بنفش هم جدیدن خریدم و از قضا میهن هم یه کیف دقیقن مثل همین ولی همرنگ اون شال بهم هدیه داده.
حالا من دو تا کیف پول یه شکل و یک مدل ولی در دو رنگ متفاوت می دارم!

بچه شدیدن حسودی اش شده و تصمیم گرفته با دوستای من دوست شه تا در سراسر سال تولد بازی و هدیه گرفتن برقرار باشه :دی :))

از آنجایی که امروز باز سرویس بودم و راننده ی شخصی، در اولین اقدام مامان رفت بانک ملی مرکزی. منم دور زدم و رفتم روزنامه خریدم. در همون حوالی هم پارک کردم و زیر آفتاب تابان مشغول روزنامه خوانی..
تمام صفحات اعتماد را زیر و رو کردم، خواب بر چشمانم در حال مستولی شدن بود و هم زمان حواسم بود که یهو یکی پیدا نشه که یه قبض جریمه بذاره روی شیشه! آقای سربازی که از اول در آنجا مشغول تردد و پاسداری در وسط خیابان بود طاقتش به انتها رسید و گفت خانوم نمی خوای حرکت کنی و بری؟
فکر کرد من احیانن خنگم یا خوابم یا گیجم که نمی فهمم و فقط روزنامه را از جلوم جمع کردم.
دوباره اشاره کرد به تابلوی پارک مطلقن ممنوع و گفت اینو ندیدی مگه؟ می گم خب.. کجا وایسم؟ هی این خیابون را بالا و پایین برم خویه؟
می گه آخه نیم ساعته اینجا پارک کردی که روزنامه بخونی؟ می گم لابد مجبورم که اینجا موندم!
سرباز ه به جای من از رو رفت و بی خیال شد.

خوابم میاد شدید.. دیشب دیر خوابیدم. 8صبح هم بیدار باش دادن و تا نزدیکای 2 و نیم - 3 بعدازظهر در حال رفت و آمد و تردد بودم.
بابا امشب جلوی تی وی ایستاده بود و سیب می خورد! دینا بهش می گه برو کنار، دارم فیلم می بینم.. بابا همچنان مشغول سیب خوردن، ابرو انداخت بالا.
دینا می گه خوبه موقع فوتبال منم بیام جلوی تلویزیون وایسم؟ خوشت میاد؟
بابا می گه سریع می رم اتاق خودم، جلوی دو تا تلویزیون که نمی تونی همزمان بایستی! و می خنده..
می گم پدر جان برو کنار، هر چی باشه 4 به 1 به نفع ماست!
رفته نشسته کنار منا می گه خدا وکیلی راستش را بگو، طرف منی یا اینا؟
منا با خنده اشاره می کنه به من و می گه اینا.. بابا می گه ای آدم فروش، خائن! از تو دیگه انتظار نداشتم.. فردا صبح خودت برو مدرسه. منو بگو که صبح زود پا می شم تو رو می رسونم.
می گم خودم می برمش! منا جان فردا صدام کن عزیزم. هیچ نگران نباش!
فردا صبح هم باید زود بیدار شوم.

به زودی: باید یه سری داستان در راستای ماجراهای مری جین و پیتر بنویسم! - مرد عنکبونی که یادتونه؟ -

اختتامیه: حجم ای میل های رسیده بابت پست قبلی انقدر زیاده که من نمی دونم چه کار کنم، به کدوم یکی جواب بدم و دست یاری اش را بفشارم!
دیگه نگید کامنتدونیت کار نمی کنه ها!! من چه گِلی بگیرم به سرم؟ سواتم نمی کشه..

3 comments:

Anonymous said...

خوشحالیا...خوبه که خوشحالیا

Anonymous said...

اه
این که همون کامنت دونی قوزی سابقه ... این داستانها خانوادگی شما رو من خیلی دوست دارم ...

Anonymous said...

میگما نمیشه ما هم بیایم تو گروهتون که کادو گیرمون بیاد :دی
.
در مورد کامنتدونی هم همین بهتره ... من که مشکلی باهاش ندارم بقیه رو بیخیال :دی