Sunday, February 24, 2008

با تمام جسارتی که این جور مواقع کم میاد و پیدا نمی شود در وجودم، همه را یک جا جمع کردم و حرفم را زدم.
واکنش ها تقریبن معلوم بود.. کسی دیگر اعتمادی به من ندارد. من آدم جست و خیز و از اینجا به آنجا پریدن هستم برایشان که عمر و زندگی ام پر از تصمیم های لحظه ای بوده ست..
شاید الان هم یکی از آن لحظه هاست. درست به راحتی برداشتن کیفم و رفتن به کلاس روبرویی! چون من تحمل آن کلاس تنگ و کوچک ریاضی فیزیک دوم دبیرستان را نداشتم و کلاس علوم تجربی، دوستانم بودند و نور و فضای کافی! برای 3 سال علوم تجربی خواندن دلیل کافی باید باشد؟ هوم؟
من حتی گاهی فکر می کنم استعداد هنر را هم ندارم. هیچ استعدادی ندارم. من فقط حرف می زنم، شاکی می شوم، حرف می زنم، فقط حرف می زنم و فقط حرف می زنم..
عمل اما.. هیچ! صفر.. یک هیچ بزرگ..
حالا هم نمی دانم چه قرار ست بشود. گفتم و شاید وسط راه ول کنم حتی! شاید اینهمه ترس مانع بزرگی باشد. و من ترس هایم را هیچ جایی نمی توانم مخفی کنم و یا درمانش کنم.
یک آدم خیلی ضعیف و ترسو که فقط در حرف قوی و شجاع می تواند باشد. فقط در حرف..

فکر هایم متمرکز نمی شود. کسی را سراغ ندارم در آغوشش پنهان شوم و یا با خیال راحت درونم را عریان کنم تا شاید سبک شوم.

حوصله ی نصیحت شنیدن ندارم. همدردی و مهربانی نمی خواهم. من فقط یک آغوش بزرگ، بی منت و بی توقع می خواستم امروز که پیدایش نمی کنم که پیدا نمی شود.