زمان: امروز صبح
مکان: روبروی بازار
منم که طبق معمول تو ماشین در انتظار که مامان خانوم خرید کنه و برگرده.. دور و برم را نگاه میکردم که آقای ف را دیدم. ذوق زده پریدم بیرون!
من - با ذوق زندگی و خوشحالی - : سلام آقای ف
آقای ف یهو مکث می کنه و می گه سلام، خوبی؟ و سلام و احوالپرسی
- چه می کنی؟ کجایی؟
من: همین ورا هستم.
- درست تمام شده؟
: آره، تمام شده. برگشتم خونه.
یه نگاهی به سر تا پام می ندازه - من امروز نه شنبه، دوشنبه بودم. نه دمپایی پام بود و نه به هچل هفتی بعضی وقتها بودم! -
- تو چرا لات شدی؟
می خندم و می گم: شوفر مامانم هستم دیگه.. الانم منتظرم خریدش تمام بشه و برگرده.
- دیگه چه خبر؟ شوهر کردی؟
من: نه.. شوهر کجا بود؟
- شوهر پیدا نمی شه، نه؟
من: نه! دیگه پیدا نمی شه.. و هر دو می خندیم
- قاچاق شده. دیگه قاچاق ِ ، قاچاق!
می خندم.. و همچنان ذوق زده و هیجانی از دیدن آقای معلم
- خیلی خوشحال شدم. به مامان و بابا سلام برسون
و خداحافظی می کنیم.
Monday, February 18, 2008
Posted by
Donya
at
2/18/2008
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
3 comments:
دمپایی ؟
من یه اعترافی بکنم!! همیشه وقتی معلمای سالای قبلمو می دیدم سعی می کردم اونا منو نبینن که مجبور بشم برم جلو باهاشون حرف بزنم!! آخه نیم دونستم باید چی بگم بهشون و راجع به چی باهاشون حرف بزنم! چندباریم که اینکارو کردم طرف حسابی شوت بود و اصلا منو یادش نبود و ما با مخ رفتیم تو گل از شدت ضایع شدگی!! اینه که دیگه شتر دیدی ندیدی :دی
ببینم دنیا .. لات شدی یعنی چی ؟؟؟ بعد جوابش اینه که شوفر مامانم هستم ؟؟؟ بعد می خواست برات شوهر پیدا کنه ؟؟
چه گفتگوی جالبی بود