Wednesday, February 6, 2008

سفر کنسل شد. زیادم بد نشد.. فیروزه دیشب رسیده و همین دو روزه اینجاست. اگه می رفتم نمی تونستم ببینمش.

بعدازظهر رفتم کانون و موقع برگشت هوس پیاده روی و خوشحال کردن خودم را داشتم که شدیدن پشیمون شدم با این سوز و سرما.. این گوشهای بنده جنبه ی تحمل هیچ گونه سرمایی را نداره! سریعن واکنش نشون می ده.. هر چقدر که در نقاط دیگر بدنم احساس سرما نکنم سرم و گوشم دردناک می شود ولی من پایداری کردم و رفتم روسری فروشی شال بنفش ِ خوشگل خریدم، خوشحال شم.
تا رسیدم خونه فیروزه زنگید و اومدن دنبالم و رفتیم خیابان گردی..

شیما گفت اسپند دود بدم واسه خودم!! من بر عکس همیشه که می رفتم کانون و مقنعه سرم می کردم، شال مشکی و ساده سرم بود. هی شیما گفت خیلی بهت میاد! چقدر مشکی بهت میاد و ...

یه گروه از بچه ها به مناسبت دهه فجر و اینها هر روز نمایش اجرا می کنن تو کانون. بعد از دو سال عماد را دیدم. سلام علیک کردیم و گفت خسته نباشم! منم کلی از نمایششون تعریف کردم که خیلی عالی بود و کارشون حرف نداشت و ... آخرش گفتم البته من آخراش رسیدم، برای همین اصلن نیومدم تو سالن و نمایش را ندیدم :دی

موقع برگشت آرمان را بعد از چندین وقت بسیار دیدم. همچنان سیگار از دستش نیفتاده بود ولی بسیار شیک تر و مرتب تر از گذشته بود.. هم سن و سال منه و تعجب کردم وقتی همراهش را با عنوان نامزدش معرفی کرد.
احوال دوست و آشناهای قدیم را پرسید و پرسیدم. خوشحال شدم بعد از اینهمه وقت دیدمش. یادم رفت بپرسم درسش را چه کرد؟ کرمانشاه بود یا یه جای کرد نشین دیگه؟ سال بعد فکر کنم نقاشی همدان قبول شده بود و می خواست انصراف بده و بره همدان انگاری.. نپرسیدم چه کار کرد و چی خوند بالاخره؟

امروز فروزان کلی ذوق زده و خوشحال شد و تشویقم کرد بسیاااااار !! چون "حسنی نگو یه دسته گل" را کامل بلد بودم و خوندم :))

2 comments:

Anonymous said...

hasoodim shod hasani balad nistam!!sarma..aman az hamin sarma...

Anonymous said...

vay man asheghe in sheram. che khub ke hamash ro baladi man yeki dar miun baladamo esrar daram ke har moghe miram hamum hatman bekhunamesh.:)