Wednesday, February 20, 2008

این روزها شاید خسته باشم در عین حال که سعی می کنم بخندم، شلوغ کنم و سر به سر همه بذارم.
یعنی شاید سعی کردنی هم نباشه. من خسته ام ولی از تک و تا نمی افتم انگار..
گاهی می بُرم از آدمها ولی ازشون جدا نمی شم.

هر بار که sms دوست گرامی را در باکس گوشی می بینم عذاب وجدان تمام وجودم را می گیره ولی مغز من خسته ست، خیلی خسته و هیچ طرحی به ذهنم نمیاد. اونهم برای آدمی که خودش لیسانس گرافیک داره و چند سالی هست داره طراحی داخلی می کنه. کاراش را دوست می دارم. فقط نمی دونم چرا از من خواسته براش طرح بزنم و این کارم را سخت تر می کنه.

فکر می کنم طراحی پوستر راحت تر از کارت ویزیت باشه! هوم؟!
در تمام طول تحصیلم و عمرم یه دونه هم کارت ویزیت طراحی نکردم.. نمی دونم چرا؟

مادربزرگ ها که پیر می شن حساس می شن، اخلاق های عجیب پیدا می کنن.

بابا می گه یعنی ما هم پیر بشیم اینجوری قراره بشیم؟ بابا دلش از مادرش گرفته.. شاید به این فکر می کنه با وجود اینهمه حمایتی که همیشه از خانواده اش کرده، از خودش گذشته برای اونها، حداقل یه ذره اعتماد حقش بود.

این روزها که سرویس هستم تا فرصتی دست می ده و مثلن مامانه می ره شکر و روغن و پنیر و چیزهای دیگه بخره.. منم می پرم تو مغازه و مامان می گه چی می خوای؟ منم با یه بغل چیپس و مانچی (یه زمانی روش نوشته بود کرانچی!) و پفک میام بیرون.

خوبی این سرویس بودن یه چیزه شاید فقط. دیگه دیر نمی رسم به روزنامه و مثل اکثر وقتها کسی نمی گه تمام شد!!
آقای روزنامه فروش تا منو می بینه دیگه نمی پرسه چی می خوای؟ یه روزنامه اعتماد می ذاره جلوم و لبخند می زنه!

0 comments: