Friday, February 15, 2008

ولنتاین به در

رفتم دنبال مهسا و با هم قدم زنان و عاشقانه و عارفانه!!! تا پیتزایی که قرار بود شکوفه و میهن را اونجا ببینیم رفتیم.
فکر کردم سوژه ی خنده و مردم آزاری شدیدن موجود باشه ولی متأسفانه همینکه نشستیم و در انتظار شکوفه بودیم آقای مهندس صاحب اونجا تشریف فرما شدند و سلام و احوالپرسی و امری ندارید و اینها!
میز کناری 4 تا سبیل کلفت نشسته بودند که از قضا از دوستان مهندس بودند و مهندس هی در رفت و آمد بود. دو زاریمان افتاد که بهترست اندکی خانوم باشیم که چه بسا اینها که قبل از ما اومدن و احتمالن زودتر از ما هم تشریف می برند می تونن توانایی اینو داشته باشن که شرح ماوقع را زودتر از اینکه بنده به منزل برسم به گوش آقای بابا برسونن!
سبیل کلفت ها که رفتن و تردد آقای مهندس هم تعطیل شد، خیال منم راحت شد..

منتظر بودیم غذا را بیارن که رسیدیم به جاهای خوب ماجرا!! اصلن قرارمون تولد بازی بود که با ولنتاین همزمان شده بود. کادوهای تولدم را از میهن و شکوفه دریافت کردم و کلی هیجان زده ی خوشحال گشتم! خییییییلی هم خوشگل و شیکان بودند.
آی من هر سال انقدر خوشحالم که تا تولد سال بعد همچنان تولدبازی داریم!

قرار بود خانوم شکوفه ی عزیز عکس های 25 روز قبل را حتمن با خودش بیاره. من و میهن هم نقشه کشیده بودیم اگه عکسها به دستمون نرسید از همون بالا بندازیمش پایین. من حتی ظهر بهش sms دادم و یادآوری کردم.
خانوم عزیز چون تو خونه DVD نداشته، سر راهش داده بود عکاسی که بزنه رو DVD ! حالا حجم عکس ها یه CD را هم پر نمی کرد!
ما پررو تر و در ضمن بی جنبه تر از این بودیم که بی خیال عکسها بشینم. اصلن معلوم نبود باز این دختره را بتونیم به این زودی ها پیدا کنیم. بعد از شام آژانس گرفتیم و رفتیم عکاسی، تحویل گرفتیم عکس ها را و خیالمان راحت شد. به شکوفه می گم خب حالا می تونی بری عزیزم. دیگه کاری باهات نداریم. خداحافظ..
می گه فقط اگه می شه آژانس را بذار واسه من که بتونم برگردم خونه!

رفتیم اولین کافی شاپی که به ذهنمون رسید. به عبارتی همونجایی که سوار آژانس شده بودیم، دوباره پیاده شدیم. و دقیقن رفتیم روبروی همونجایی که شام خورده بودیم. مهسا ازمون جدا شد و ما 3 نفر بودیم و کافی شاپ خالی که آقاهه عجله داشت زود جیم بزنه و بره..
قهوه ی بعد از شاممان را خوردیم و هر چه دور تا دور فنجون و بیرون و درون را تفحص و جستجو کردیم هیچی یافت نشد !!

تا انتهای خیابون هم پیاده روی کردیم تا همه چیز تکمیل شود :دی
هر کافی شاپی هم که در مسیر می دیدیم حسرت می خوردیم که چرا رفتیم اونجا که زود تعطیل می کنه و کم حرف زدیم!


پ.ن: من بی جنبه ام پروانه جوووونم. اینا رو می گی، من باورم می شه نیشم از اییییییییین ور تا اوووووووووووون ور بازگشایی می شه همچین!

1 comments:

Anonymous said...

منم دعوت می کردی خو
واست حشیش می اوردم :دی