Thursday, February 14, 2008

شاعر می گه: کنار هم بودنمون قشنگه

من یک عدد انسان خوشحال هیجان زده می باشم!

شبنم همکلاسی دوران راهنمایی بود. یه اکیپ بچه درسخون که از بچه ی آروم و ساکتی مثل زهرا که دختر خانوم مدیر بود تا اراذل و اوباشی مثل من و ارغوان - به قول ارغوان رفیق ناباب همدیگه بودیم- جزءشون بود. بقیه هم حد وسط بودن فکر کنم..
میهن همکلاسی نبود ولی خیلی از بچه های مدرسه با هم دوست و آشنا بودن. از دوران ابتدایی یا همونجا توی مدرسه ی راهنمایی.
شادی را هم از همون وقت می شناختم و دبیرستان هم مدرسه ای بودیم در 2 رشته ی مختلف و اون موقع دوستش نداشتم. به نظرم یه دختر لوس بود که وقتی حرف می زد همه ی کلمه هاش کش دار می شدن!!
شکوفه یک سال کوچیکتر بود. هم مدرسه ای هیچ کدوم نبود و توی کلاسهای قبل از کنکور دیدیمش.
متین.ص و بچه های دیگه هم بودن ولی ما 5 نفر اکثرن با هم بودیم و خارج از اون کلاس همو می دیدیم، بی بهانه و با بهانه..
من آخرش نفهمیدم شبنم که همیشه با ما بود کی اینهمه درس خوند که رتبه ی 36 کنکور را آورد! :دی و ادبیات نمایشی دانشگاه هنر قبول شد و رفت تهران. میهن هم مقام دوم را داشت با رتبه ی صد و نمی دونم چند! صنایع دستی بابلسر قبول شد. شادی نمایش دانشگاه آزاد تنکابن، شکوفه هم عکاسی دانشگاه آزاد تهران. من هم چون در کمال خوشحالی امتحان دانشگاه آزاد را ندادم! موندم که درس بخونم مثلن تا سال بعد..

با اینکه هر کدوم به یه نقطه پرت شده بودیم ولی سال اول هر 5 نفر بودیم. شاید دیدارهامون در سال به 5 بار هم نمی رسید ولی باز هر 5 تامون بودیم.
از سال بعد شادی گم و گور شد. تولد هیچ کدوممون پیداش نبود. هر وقت می خواستیم قرار بذاریم، نبود و دو سالی باید باشه که ندیدیمش. خودش هم تماسی نگرفت.
گاهی شبنم بود، شکوفه نبود، شکوفه بود، میهن نبود، اونها بودن، من نبودم.. ولی این ارتباط ها با اینکه به دیدارهای سالی یکی، دو بار هم رسیده اما چیزی از عمق دوستیمون کم نکرد و فکر می کنم بیشتر هم نزدیک شدیم.

از آخرین باری که همدیگه را دیدیم قرار بود دیگه نذاریم مثل سالهای قبل دیدارهامون به سالی یکی دو بار منتهی بشه و زود به زود همو ببینیم. بالاخره بعد از دو هفته که هی قرار بود شکوفه جان دست به کار بشه و هماهنگ کنه، آخرش انصراف داد و نتونست 3 تا آدم را جمع کنه تو یه روز و طبق تمام این سالها باز وظیفه ی هماهنگی افتاد پای من. میهن پنج شنبه که امروز باشه می تونست بیاد، من و شکوفه هم برنامه ای نداشتیم و تأیید شد. حالا امشب می بینمشون.
هر سال نکه دیر به دیر همو می دیدیم دیدارمون با تولد بازی همراه بوده. هممون کادو می دادیم و کادو می گرفتیم :دی حالا من یه جوری ام که قرار نیست کادوی تولد به کسی بدم :))
جای شبنم خیلی خالیه. چند روز پیش بهش زنگ زدم که وسوسه اش کنم بیاد ولی گفت تا 14 اسفند که امتحان کلاس زبانش هست نمی تونه بیاد. این دختره هم آخرای اسفند سر برسه و بالاخره همگی دور هم جمع شیم.

نوشته بودم به یک قرار 3 نفره فکر می کنم.. با پریسا و زهرا تماس گرفتم. حالا قراره دوشنبه بریم مهمونی! :دی
البته شنبه زهرا را می بینم که هم کتابهام را می خواد بیاره و هم بریم هدیه بخریم برای پریسا.

4 comments:

Anonymous said...

یعنی ماهم بعدنا از این قرار با دوستای قبلیمون میزاریم ... من که تو خودم نمیبینم :دی
ایشالله خوش باشین .

Anonymous said...

آره حاج خانوم من مارنی هستم ولی دور از مازندران زندگی میکنم و دلتنگ

Anonymous said...

hi
got nth to say.. just wanted to leave a hi..

سلام
چيزي برا گفتن نداشتم، فقط خواستم يه يادگاري جا بزارم..

Anonymous said...

دخترک تو دیدی من چقدر برات نوشتم .. نه ؟؟؟ یاد گرفتم دیگه ... ببین من گفتم خوشگل .. ولی به خدا قسم نمی دونستم انقدر .. سرم سوت کشید .. جل الخالق .. خداییش انصاف است .. خداوند سر بعضی ها انقدر دقت به خرج داد ساعت ها داشت شکل و شمایلشان را اینچنینی می ساخت .. بعد به بعضی های دیگه من جمله اون ناشیه که رسید گند زده .. من شکایت دارم .. مواظب خودت باش نازنین