اینهمه حرف و کلمه که چه؟
دلم یه تنوع میخواد و رها شدن از هر فکری!
سپردن این موها به آرایشگر و از ته ته ته بی خیالشان شدن هم کمکی نمی کند. می دانم..
Posted by
Donya
at
12/27/2008
1 comments
دور بودن از اینترنت مزایای خوبی دارد و این کنار بودن از هیاهویی که تو تیتر اولش هستی و گاه گداری فقط با زنگ تلفنی و یا اس ام اسی یادآوری می شود و مهم ترین خبرها!! را برایت عنوان می کنند.. بد هم نیست. دارم فکر می کنم حتی انقدر هم نباید بدانم که در نبودم چه اتفاقاتی می افتد.
این چند روز انقدر خندیده ام که از خندیدن هم خسته شدم! هم اتاقی ام مدام می زند به تخته و می گوید امیدوارم بعد از خنده هایت گریه نباشد و من باز می خندم..
خیلی اتفاقات را هم نمی فهمم. نمی فهمم چرا باید کسی که می داند من نمی شناسمش و می داند مرا نمی شناسد مستقیمن برای یک جمله ی من که هیچ ربطی بهش ندارد جوابیه بنویسد و خودش را ملزم می داند که یقه ی مرا بگیرد و جوابگو باشد! و لابد انتظار دارد اگر من شکوه ای دارم بروم برایش بنویسم چرا وسط وبلاگت مستقیمن در مورد من نوشتی؟
اگر من می خواستم پشت سر کسی حرف بزنم مسلمن همان یک خط را رونوشت نمی دادم به دوست نازنینم که بداند من چه گفته ام..
دلگیرم از آدمی که با تمام وجودم دوستش داشته ام و به اندازه ی یک هیچ هم ارزش نداشتم برایش..
دلگیرم از آدمهایی که یکباره می پرند وسط و یقه گیری را وظیفه ی خود می دانند..
نه! از این آدم بیشعوری که این چند روز فحش ها را نثار من کرده حتی دلگیر هم نیستم. ارزش دلگیری هم ندارد..
خسته ام از دنیای آدمها و این دنیای مجازی.. گاهی هوس می کنم خودم را گم و گور کنم، خودم باشم و خودم.. زندگی بدون وجود آدمها هم می گذرد و بدون بودن من هم حتی.. پس چه اصراری ست بودن وسط دنیای سوءتفاهم ها؟
Posted by
Donya
at
12/24/2008
0
comments
Posted by
Donya
at
12/21/2008
1 comments
نهار با احسان که اون خانومه قبلش می گفت گوشیش خاموشه و کم کم دود داشت از سر من بلند می شد و امیدوار بودم خودش شهید شده باشه که مجبور نشم دستم رو به خونش آلوده کنم ولی خب.. بالاخره سر و کله اش پیدا شد و چند ساعت خوب در کنار این دوست خوب گذشت.
دیدن محمد و همراهی اش تا دیدن جلال و عماد و مینا و رسیدن به محل قرار..
دیدن سارا ، پوریا ، مهتاب، آق فری، نوید، مهرداد، مهران، مقامر، مسیح، مرمر، مسعود، آیدا، اسپایدر، علی، آقای آلوچه، احسان، امین، بیبی مریم، روح الله، پارسا، اتل، فربد، فرزاد 3، فرزاد، گیلاسی، کوچه، مریم، مجتبی، محمد، امید، ویدا، نیکو، امید، ماهده، سجاد، وحید، صالح و ... دیگه حافظه ام یاری نمی کنه
و انقدر زیاد بودیم که آقای بداخلاق اون رستورانه هممون رو بیرون کرد و بعد کم کم به چند دسته تقسیم شدیم و نشد بیشتر از سلام و علیک اکثر دوستان را ببینم.
و آخرش 18 نفر بودیم که رفتم یه کافه همون حوالی..
و یه بعدازظهر خوب و پر از خاطره که در کنار دوستان دوست داشتنی گذشت..
Posted by
Donya
at
12/20/2008
3
comments
جمعه شب تا رسیدیم خانه ی مامانی و دوش گرفتم راهی خانه ی شیمن شدم و دیدن خاله شیرین نازنین
دایی حسین می گوید می رسانمتان! به دایی هادی می گویم این آدرسیه که من همیشه با آژانس می رم و مسیر تاکسی اش اینجوریه.. حالا به دایی حسین آدرس بده!
می گوید خب تو که بلدی با تاکسی برو دیگه!!
دایی حسین اسم خیابان ها را بلد نیست. تهران و کرج را بدون نام خیابانها بلد ست و باید بهش نشانه داد. مسیرها را با نشانه های مخصوص خودش بلد ست.. خانه ی مامانی صحنه ی مجادله ی دایی ها می شود برای فهماندن آدرس به همدیگر.. به زور جلوی خنده ام را میگیرم و بلند -جوری که صدایم بهشان برسد- می گویم: بی خیال ! من و دینا با آژانس می ریم!
ولی دایی حسین مصمم ست که ما را برساند. زنگ می زند به دوستش و او به راحتی و با دو سه تا نشانه دایی را هدایت می کند تا خانه ی شیمن اینها..
چهارزانو می نشینم روبرویش و زل می زنم بهش تا حرف بزند.. گاهی می پرم وسط تا حرفهایم نماند وسط ِ وسط ِ گلویم! و شاکی می شود! باز سکوت و همه ی نظرات و حرفها را می گذارم برای بعد..
از جمعه شب تا صبح شنبه به حرف می گذرد و حرف..
لنگ ظهر بیدار شدن و سر ظهر صبحانه خوردن و رفتن..
و باز خانه ی مامانی و بودن کنار دایی حسین..
Posted by
Donya
at
12/20/2008
1 comments
دایی حسین دایی همه ست ! همه ی خواهر زاده ها منتظر دیدارش هستند. فامیل را از دور و نزدیک پیدا می کند بعد از سالها حتی.. با اینکه اینجا نیست و همان سالی سه، چهار بار که می آید ایران و با وجود تمام مشغله هایش همراه خانواده ست..
می آید دنبالمان. مهمان یکی از اقوام مادری هستیم که تا حال ندیدمشان و حتی خبر از بودنشان نداشتم. نهار مخلوطی از غذاهای خوزستانی و پاکستانی ست که نمی توان ازشان گذشت.
صاحبخانه زنی ست ایرانی - پاکستانی
خاله و شوهرخاله ی مامان و دختر و پسرش هم هستند که چند سالی ست ندیدمشان..
شوهر خاله اش فکر کنم هم سن و سال نوح باشد یا چیزی همان حدود - عمرش دراز باد - حوادث و اتفاقات و آدمها را قر و قاطی می کند. برای بار چندم می پرسد من دختر کی هستم؟ همانی که شمال هست؟ و خیالش راحت می شود وبرای بار چندم سلام گرم می رساند به مادر و پدر ! و می گوید بهشان بگو "دایی" به یادشان هست و بهش سر بزنند..
لبخند می زنم و نمی گویم تا جایی که یادم هستم شما همیشه "عمو" بوده اید و مادر و من و بقیه عمو صدایتان می زدیم.. می گویم چشم! حتمن..
دایی می گوید چند سال دیگه منم اینجوری می شم همه چیزو قر و قاطی می کنم ولی شماها برای خودتو نذارید! بی خیالی طی کنید.. جدی نگیرید حرفامو..
Posted by
Donya
at
12/20/2008
0
comments
قلبم مثل ماهی خیس و لغزنده ست.. توی دهانم بالا و پایین می رود و بال بال می زند! مثل ماهی که یکباره از آب روی خشکی افتاده و مرگ به جست و خیز وادارش کرده باشد ..
لبهایم را محکم روی هم می فشارم تا مبادا با یک جست بیرون بپرد. گونه هایم باد می کند و صورتم مثل بادکنکی می شود که کودک بازیگوشی لازم دارد تا دستهای کوچکش را به گونه هایم فشار دهد تا حجم خون و قلبم بیرون بپرد..
فکر می کنم قلبم باید از دهانم برود بیرون! شاید خلاص شود و خلاص شوم و راحتی ارمغانش باشد.. بعد جای خالی درون سینه ام را با چه پر کنم؟ یک گلوله پنبه جوابگو خواهد بود؟
Posted by
Donya
at
12/19/2008
1 comments
Posted by
Donya
at
12/19/2008
این لحظه ها گاهی حس می کنم اگر دهانم را باز کنم امکان دارد قلبم بپرد بیرون. انگار دیگر تاب ماندن را ندارد و همین وقتهاست که از دهنم در بیاید!
هیچ وقت یادم نمی آید حسرت گذشته مانده باشد به دلم. با تمام اشتباهاتم همه را به چشم تجربه نگاه کرده ام و نخواستم نیمه ی خالی لیوان مال من باشد.. حالا دلم می خواست انقدر درد نداشت این تجربه!
Posted by
Donya
at
12/18/2008
Posted by
Donya
at
12/18/2008
1 comments
Posted by
Donya
at
12/18/2008
به چند نفر زنگ زدم گفتند که گفته اند حتمن کلاسهای 5شنبه و جمعه تشکیل می شود!
باران نمی آمد اینجا ولی ابر بود و سرما و یخ و لغزندگی و بعدتر باران تند و یکریز..
محمدمهدی از دور اشاره کرد برید! نیاین! می پرسم چه خبر شده؟ استاد نیست؟ .. ولی استاد آمده.. هر دو آمده اند. کلاس کارگردانی صبح تشکیل نشده به علت نبودن دانشجو! استاد میم هم برای اینکه به مدیرگروه ثابت کند وقت همه ی مان را بیخودی گرفته و اصرار الکی کرده و آنها را از تهران کشانده اینجا در حالیکه دانشجوها نیستن و نخواهند آمد به دانشجوهای کلاس بعدی - که ما باشیم - گفت بروید و جلوی مدیرگروه آفتابی نشوید.. گفت وای به حال روزی که دانشجو و استاد همدست باشن! آن وقت چه کسی می تواند کلاس را تشکیل بدهد؟
آخرش پیروزی با استاد میم بود که کلاسهای فردا را هم تعطیل کرد و برگشتن تهران.
استاد تاریخ تیارت!! 100 تایی سوال داده دستمان که مثلن لطف کرده و امتحان پایان ترم فقط از همینهاست.. امروز دو ساعت مغز و وقتمان را گرفت و جواب سوالها را در کتاب مشخص کرد! که نتیجه گیری اش می شود غیر از عکسها و زیر نویس ها و چند صفحه ی مقدمه و موخره و منابع، بقیه اش باید خوانده شود!
Posted by
Donya
at
12/18/2008
2
comments
چند روزی می روم سفر.. دیدن اقوام و دوستان خیلی خوبم.. و با وجود این آدمها بد نخواهد گذشت و لحظه های خوبی در انتظار ست.
Posted by
Donya
at
12/11/2008
0
comments
می شود از سر در وبلاگ من کمی پایت را بکشی آنور تر؟ اینجا هیچ جسدی برای نوک زدن نیست..
متاسفم که باز اینجا از گوشه ی امنی که باید باشه دور شده و درک نمی کنند اینجا فقط و فقط و فقط برای خودم می نویسم. ثبت لحظه هایم هست.. لحظه ! عمر یک لحظه چقدر ست؟ نمی توانی یک لحظه ی بدون آرامش را تعمیم دهی به کل.. به زور سعی نکن مدام به من بگویی "اشتباه می کنی"
اگر اشتباه هم می کنم زندگی خودم است و بس! می خواهم به خون و آتش بکشمش و هیچ کس حق اعتراض هم ندارد.
Posted by
Donya
at
12/11/2008
روزگار عجیبی ست.. بیراه نگفته اند آدمیزاد موجود عجیبی ست.. آدمی می ماند در مقابلش! نمی داند باید بخندد؟ گریه کند؟ تعجب کند؟ سکوت کند؟
از عجایب روزگار نیست آنکه با اطمینان و بدون شک تو را "هرزه" می خواند، همچنان در پی این ست که حسادت تو را برانگیزد و تلاش بی ثمرش را برای داشتنت مدام از سر می گیرد؟
Posted by
Donya
at
12/11/2008
آدمی تا زمانی که خودش برای خودش ارزش قائل نباشد نمی تواند انتظار داشته باشد دیگران برایش ارزش و احترام قائل باشند!
نمی دانم چه انتظاری داری؟ وقتی خودت حتی ذره ای حرمت ها را نگه نمی داری.. نمی دانم به چه زبانی باید به یک نفر گفت نمی خواهم با شما حرف بزنم! نمی خواهم حرفی از جانبت بشنوم..
از لیست مسنجر که خیلی وقت ست پاک شدی و جایی در بین دوستان من نداری. وقتی ذره ای برای خواسته ی من ارزش قائل نیستی. باید باور کنم که تو یک "دوستی" و نه عامل مخرب روح و روان من؟
چرا ذره ای ارزش برای خودت قائل نیستی که مجبورم می کنی بلاک و ایگنور کنم؟ یعنی یک آدم نمی تواند انقدر خویشتن دار باشد که وقتی ازش خواهش می شود مجبورم نکن، بلاک کنم! مجبورم نکن گوشی ام را خاموش کنم. مجبورم نکن لفظ بدتری را پیش بگیرم.. باز سماجت به خرج دهد و خودش را در حد یک مزاحم تنزل دهد و همچنان ادعای دوستی کند؟
وقتی یک بار، دوبار، سه بار ریجکت شدی.. باید حتمن انقدر زنگ بزنی که گوشی ام را خاموش کنم؟ بعد اس ام اس بفرستی و منتظر رسیدن گزارش ارسالش شوی که به محض روشن شدن این گوشی باز ادامه دهی.. ادامه دهی..واقعن اسم این رفتارها مزاحمت نیست؟ که باز آه و فغان سر داده ای که حق من این نبود.. بچه ی 14-13 ساله هم نیستی که بگویم بچه ست! عقل ندارد، نمی فهمد.. از سن و سالت خجالت بکش. به قول خودت برای لحظه های خوبی که باهم داشته ایم ارزش قائل باش و آن خاطره ها را هم خط خطی نکن در ذهن من که برای بار هزارم به این فکر کنم خدا را شکر زودتر شناختمت!
اگر ذره ای برای خودت - نه من - ارزش قائل بودی خودت را انقدر خوار و خفیف نمی کردی..
Posted by
Donya
at
12/11/2008
Posted by
Donya
at
12/11/2008
1 comments
Posted by
Donya
at
12/10/2008
0
comments
Posted by
Donya
at
12/10/2008
Posted by
Donya
at
12/10/2008
0
comments
Posted by
Donya
at
12/09/2008
Posted by
Donya
at
12/09/2008
0
comments
Posted by
Donya
at
12/08/2008
Posted by
Donya
at
12/07/2008
0
comments
برچسبها: خواهرانه
Posted by
Donya
at
12/07/2008
خیلی خر باید باشی که زنگ بزنی و یا اس ام اس بفرستی!
و خیلی احمق و بیشعوری که دنبال بهانه های مختلف بگردی و خودت را توجیه کنی که حتی حالش را بپرسی!
فهمیدی؟ خیلی خر و احمق باید باشی..
Posted by
Donya
at
12/06/2008
غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر
غـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر
Posted by
Donya
at
12/05/2008
0
comments
Posted by
Donya
at
12/05/2008
Posted by
Donya
at
12/03/2008
0
comments
صبح
یک آشنای دور بعد از سلام و احوالپرسی و پرسیدن حال مامان و بابا و خواهرا و کی چی کار می کنه و غیره : چه رشته ای می خونی؟
من- نمایش. طراحی صحنه
باز همان آشنای دور بعد از کمی صحبت در باب شهر و دانشگاه و غیره : این رشته ی هنر که شما می خونی.. آخرش یعنی بازیگر سینما می شی؟
من- نه! طراح صحنه
ظهر
مامان: خب تو چرا می گی نمایش؟ هر کی پرسید بگو طراحی صحنه و دکور می خونی که فکر نکنن قراره بازیگر شی!
من- مگه بازیگری بده؟
مامان: بازیگری بد نیست. ولی فکر می کنن نمایش یعنی فقط بازیگری!
بعدازظهر
خانم معلم تاریخ و جغرافیای دوران راهنمایی که بعد از هزار سال همدیگر را در خیابان دیده ایم: دنیا جان چی می خونی الان؟
من- طراحی صحنه
خانم معلم: طراحی صنعتی.. خیلی خوبه!!
Posted by
Donya
at
11/30/2008
2
comments
درب ماشین را باز می کند و می نشینم. می گوید صندلی را درست کن!
با تعجب نگاهش می کنم.. این 5 سال و اندی حتی وقتی چند متر را خواسته ام بروم طبق عادت اول از همه صندلی را درست کرده ام انقدر که ماشین دست من و او پاس کاری می شود و جزء رومزه ها و عادت های غیر قابل ترک شده.
سر تکان می دهم و صندلی را می کشم جلوتر.. دست می گذارم روی ترمز دستی و قبل از اینکه فشارش دهم.. دست چپم را تکان می دهم برایش به منزله ی خداحافظی.
در حال دور شدن از ماشین می گوید ترمز دستی را بخوابون!
دهانم باز می شود به اعتراض که یعنی چه؟ تازه یادت افتاده آموزش رانندگی بدی؟ لبهایم بی آنکه صدایی از میانش خارج شود، دوباره می آید روی هم.. نگاه می کنم که آهسته دور می شود..
لبخند می نشیند.. پایم را فشار می دهم روی کلاج و دنده را حرکت می دهم. از آینه به دور شدنش نگاه می کنم..
و بی صدا می گویم هی مرد! می دانستی عاشقت هستم؟
پ.ن: توجه کردید این نوشته مخاطبش پدرم بود؟! چرا انقدر شلوغ کردید؟ عروسی کجا بود؟
Posted by
Donya
at
11/30/2008
0
comments
این روزها را دوست دارم.. فکر می کنم بیشتر مهربانیم با هم شاید و شاید هم بیشتر ....
می دانم گفتن اینکه کاش این لحظه ها کش بیایند تفاوتی در حقیقت ایجاد نمی کند که هیچ چیز به صرف خواست من پیش نمی رود..
سعی می کنم "حال" را زندگی کنم و خوشحال باشم از "لحظه" بی هیچ فکر بعدی و آینده ای..
Posted by
Donya
at
11/30/2008
0
comments
احمقانه باشد شاید ولی هر روز و شاید در اکثر لحظات با خودم عهد می بندم که تمام باید باشد. تمام..
این روزها که بگذرد. این دیدار آخر که بیاید و دیگر...
باورش سخت ست ولی هر روز می گویم به خودم تا به باور برسد.
درد دارد، بد درد می کند..
Posted by
Donya
at
11/28/2008
سرم می چرخد و سنگین و سنگین تر می شود.. درد می پیچد.. از پیشانی می گذرد و می رود تا پشت و می چرخد کنار گوشهایم و بر می گردد به پیشانی و هجوم می آورد به عضله های صورتم..
از درد ست شاید اشک ها که گوله می شود و سر می خورد روی گونه ها.. دندانها فشرده می شود روی هم و فکی که انگار در حال انفجار ست از فشار دندانهایی که قفل شده اند روی هم و قدرت جدا کردنشان نیست..
گلویم می سوزد و چای هم از مجزای باریکش نمی گذرد و گیر می کند. مجبور می شوم یکباره همه را بیرون دهم تا از خفگی برهانم خود را..
سرماخوردگی هم بد دردی ست. به قلب هم هجوم می آورد حتی..
Posted by
Donya
at
11/23/2008
امروز* یک کشف عظیم کردم. می شود سر کلاس مبانی کارگردانی - بخوانید فلسفه!- نشست، در مورد تم و موضوع، درگیری ها و بحث ها را شنید ولی به گاو سفید و سیاه فکر کرد!
حتی می توان سوتی های استاد را هم با چشمهای گرد شده از تعجب دنبال کرد تا آخر سنگینی نگاه و چشمان متعجبت را ببیند و بپرسد "چه شده؟" و تو با همان تعجب که امتداد دارد، گاو سفید و سیاهت را در دستت تکان دهی و بپرسی " شما در مورد اتللوی شکسپیر صحبت می کنید دیگه؟ پس چجوری اتللو می تونه زیبا و معصوم باشه و یک زن نقشش را بازی کنه؟ " بعد استاد بخند و بگوید " من گفتم اتللو؟" و خنده اش بیشتر شود و ادامه دهد " منظورم دزدمونا بود!"
بعد گاو سفید و سیاه دوباره سرش را می اندازد پایین و نگاهش را از استاد می گیرد و با آرامش حرکت می کند. تازه ترین و سبزترین و خوشمزه ترین علف ها را از روی دفتر سبزم می بلعد.. انگار که مهمترین کار جهان را در لحظه انجام می دهد.
گاو سفید و سیاه چشمهای درشت و مژه های بلندی دارد که حتی در خلال نشخوار کردن دل می برد و عشوه گری می کند.
گاو سفید و سیاه من هیچ عکس العملی مقابل مَداد قرمز تو نشان نمی دهد و نمی توانی تحریکش کنی که شاخ بزند! تو مایه های "عزیزم ریز می بینمت !!" و فقط یک لبخند ملیح تحویلت خواهد داد.
گاو من اجازه نمی دهد کسی آرامشش را از بین ببرد. بدون اینکه خشمگین شود در موقع لزوم فقط یک لگد جانانه نصیب خاطی می کند!
استاد می گوید "شاه مرد، آنگاه ملکه مرد" ! به نظر گاو من این چیز مهمی نمی تواند باشد. اینهمه سفسطه چیدن بی معناست! چرا همه چیز را باید پیچیده کرد؟ بازی با کلمات می تواند راحت باشد. می شود راحت ترین کلمات و اتفاقات را هم پیچیده و دست نیافتنی کرد. به نظر گاو من اینها مغز را بخار می کند..
گاوم خمیازه می کشد و بدون اینکه وارد فلسفه ی وجودی "چرا چمن سبز ست" بشود.. دمش را تکان می دهد، پشتش را می کند به استاد و آرام آرام قدم برمیدارد تا از کلاس خارج شود.
* سه شنبه
Posted by
Donya
at
11/21/2008
Posted by
Donya
at
11/21/2008
0
comments
Posted by
Donya
at
11/20/2008
0
comments
Posted by
Donya
at
11/19/2008
0
comments
Posted by
Donya
at
11/19/2008
0
comments
Posted by
Donya
at
11/16/2008
0
comments
Posted by
Donya
at
11/16/2008
0
comments
Posted by
Donya
at
11/16/2008
0
comments
Posted by
Donya
at
11/15/2008
1 comments
Posted by
Donya
at
11/15/2008
0
comments
Posted by
Donya
at
11/15/2008
0
comments
Posted by
Donya
at
11/14/2008
جمعه ها از کلاس ساعت 11 صبح به 8صبح رسید.. یعنی نهاری که می رسیدم خونه با اینکه ظلم بالاتر از کلاس 8صبح جمعه؟ اونم وقتی که اگه دیرتر از استاد برسی تا زمان آنتراک یا باید سرپا بایستی و یا بیرون ول بچرخی و بین دو نیمه اجازه ی ورود داشته باشی؟ - این بلا تا حالا سر من نیامده البته-
این کلاس 8صبح بجای 10 و نیم، 11صبح تمام می شد.. بعد کلاس مشترک تمام گرایش ها که مجالی هست برای امتحان کردن و اتود زدن و درس یادگرفتن که تا 1 و نیم ظهر ادامه پیدا می کند.. و امروز که حضور سر کلاس علیرضا اینها هم واجب شد بر اثر رودروایسی که یه وقت فکر نکنه ازش ناراحتم و ...
و جمعه های من که هر هفته بیشتر کش میاد و طولانی تر می شه و دیرتر به خونه میرسم..
و جمعه هایی که دور تا دور دانشگاه تعطیله و من در امتحان الهی قرار دارم که چگونه می توان از 7 صبح بیدار شد و نیم ساعت بعد بپری بیرون.. و تا 5بعدازظهر هیچ نخورد و گاه گداری آدامس جوید فقط!
Posted by
Donya
at
11/14/2008
زنگ موبایل "آرام" خونه ی مادربزرگه ست.. بعد هر وقت صداش در میاد - در اکثر مواقعی که کیفش کنار من روی نیمکت ست و آرام اینور اونوره- بهش می گم بدو! "مخمل" زنگ زده..
فکر کنم اگر این ملودی زنگ موبایل من بود؛ اسم دوست پسرم هم می شد "مخمل" !! یعنی بی بر و برگرد همین اتفاق می افتاد.
Posted by
Donya
at
11/09/2008
Posted by
Donya
at
11/09/2008
0
comments
Posted by
Donya
at
11/09/2008
Posted by
Donya
at
11/09/2008
Posted by
Donya
at
11/09/2008
Posted by
Donya
at
11/09/2008
Posted by
Donya
at
11/09/2008
Posted by
Donya
at
11/09/2008
Posted by
Donya
at
11/08/2008
Posted by
Donya
at
11/08/2008
Posted by
Donya
at
11/08/2008
Posted by
Donya
at
11/07/2008
استاد با شور و جدیت تمام در مورد اخلاق مداری در تئاتر و مقدس بودن، احترام، وظیفه و تعهد هنرمند، نظم و انظباط و شخصیت کسی که تئاتر کار می کند و اهمیت تئاتر و ... سخن می راند..
صدایی از انتهای کلاس آمد " بسه دیگه!"
استاد هنگ کرد و شاید هم قلبش برای لحظه ای ایست کرد برای اینهمه سرعت در بازخورد و به نتیجه رسیدن سخنانش!
Posted by
Donya
at
11/07/2008
دختره پرسیده بود سیگار می کشی؟ .. نمی کشی؟ .. مگه می شه بچه هنری سیگار نکشه؟
Posted by
Donya
at
11/07/2008
Posted by
Donya
at
11/07/2008
2
comments
Posted by
Donya
at
11/06/2008
0
comments
Posted by
Donya
at
11/03/2008
1 comments
Posted by
Donya
at
11/03/2008
Posted by
Donya
at
11/02/2008
Posted by
Donya
at
11/02/2008
Posted by
Donya
at
11/02/2008
Posted by
Donya
at
11/02/2008
Posted by
Donya
at
11/02/2008
Posted by
Donya
at
11/01/2008
Posted by
Donya
at
11/01/2008
Posted by
Donya
at
11/01/2008
دلم می خواد فقط راه برم.. راه برم.. راه برم.. انقدر که از پا بیفتم
Posted by
Donya
at
10/29/2008
0
comments
Posted by
Donya
at
10/26/2008
Posted by
Donya
at
10/26/2008
یکی از قسمت های هیجان انگیز مشق هام غیر از نوشتن و کتاب خوندن.. تمرین های صداست. هر هفته من باید یه ترانه حفظ کنم و با ریتم درست بخونم. و انتخاب های آقای استاد عالی ست..
یه قسمتهایی از شعره این بود:
یکی درد و یکی درمان پسندد .. یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران .. پسندم آنچه را جانان پسندد
× ×
الهی ای الهی ای الهی .. سر راهم در آد مار سیاهی
اول بر مو زنه دل بر تو بستم .. دوم بر تو زنه که بی وفایی
× ×
گل زردم همه دردم ز جفایت شکوه نکردم .. تو بیا تا دور تو گردم
ای یار جون، دلدار جونی .. دوباره برنمی گردد دیگر جوونی
و می دونم شعر خیلی معروفیه و بارها هم شنیدیم ولی این هفته که من مجبور بودم حفظش کنم انگار ذره ذره این کلمات را حس می کردم؛ و مفهومشون را دوست داشتم.
Posted by
Donya
at
10/25/2008
1 comments
امروز در حیاط ویلای خانم و آقای جیم یه عالمه فلفل بود که دایی و مامان جان خوشحالانه داشتن می چیدن برای نهار که همراه غذا بخورن.. بعدش نمی دونستن اینها تنده یا نه؟ فلفل ها را هم دادن دست من.. منم برای برطرف کردن هر گونه ابهام یه دونه سبز و یه دونه قرمز را خوردم که خوشگل تر بودن.. بعدش یادم افتاد اینها گلی و خاکی هم بودن احیانن و شاید بمیرم یه وقت!
بعد حس کردم شکمم شاید درد می کنه بابت خوردن فلفل های نشسته! ولی بعدن ها یادم رفت و هنوز هم زنده ام و هیچیم هم نشد..
Posted by
Donya
at
10/25/2008
Posted by
Donya
at
10/25/2008
امروز در تمام راه رفت و برگشت به شهسوار - تنکابن*- برای بار چند هزارم به دایی جان یادآوری کردم که عزیز دلم در ایران این سیستمی که شما می گویی وجود ندارد! ولی باز همچنان دنبال یک خانواده می گردد که مرا قالب کند بهشان! تا خیالش راحت باشد برایم غذا هم درست می کنند!!
بعد کلی مثال که مسلمن از طریق اینترنت می شود دنبال خانواده ای گشت که دلشان بخواهد کسی را به طور موقت پانسیون کنند پیش خودشان و بروی باهاشان زندگی کنی.
حالا هی من بگویم دایی جان در اینجا کسی نمی رود دنبال خانواده بگردد! باید دنبال خانه گشت.. باز حرف خودش را می زند. یک خانواده هم برایمان دست و پا کرده بود که هم ویلایشان تا دانشگاه فاصله زیادی داشت و هم فقط چند ماه در سال آنجا بودند.
* خب من به این نتیجه رسیدم اجبارن هر دو اسم این شهر را بگویم و بنویسم! وقتی می گویم تنکابن! می پرسن کجااااا ؟ می گویم همان شهسوار ست. می گویند آهان! اونجا را می گی؟
بار بعد می گویم شهسوار ! باز می پرسن کجااااا ؟! می گویم همان تنکابن! می گویند آهان! تنکابن..
Posted by
Donya
at
10/25/2008
هفته ی دوم هم گذشت. دوشنبه رفتم و جمعه برگشتم. نه گریه کردم، نه غصه خوردم و نه به در و دیوار زدم که زودتر برگردم. اسمش می شود عادت! و شاید هم همزیستی.. وقتی مجبوری.. وقتی باید تحمل کنی.. کم کم عادت می آید و می شود جزء روزمره ها..
ولی نمی شد حرص نخورم!
هم اتاقی هایم مهربانند. طفلکی ها حواسشان به غذا خوردن من هست که مبادا یادم برود. غذا درست می کنند، گرم می کنند برای منکه عصر ها می رسم و سفارش اکید که غذا یادت نرود!
سه – چهار سالی از من کوچکترند و باید خجالت بکشم اندکی! ولی خب..
شاید تنها نقطه ی مثبت این خوابگاه، بودن مونا و آتنا ست و مهربانیشان.
فعلن مشکل حل نشدنی من حمام و دستشویی ست. با هر چیزی در خوابگاه کنار آمده ام جز این دو تا ! حمام رفتن را که عمرن نمی توانم کنار بیایم. یعنی هیچ وقت من یاد نگرفتم در حمام خودم را خشک کنم، لباس بپوشم و مرتب بیایم بیرون. بدون تردید لباسی که من در حمام بپوشم، خیس خیس خواهد شد و نیاز به تعویض مجدد دارد.
این یک درد ست و درد دیگر همانا خود حمام ست که هیچ جایی به هیچ وجه حمام خانه ی خود آدم نمی شود و من با حمام های غریبه!! نمی توانم همزیستی نشان دهم. حس خوبی ندارد.
اینجا هم که حمام و دستشویی اش مشترک ست تازه اگر آب لطف کند و به طبقه ی سوم برسد وگرنه باید رفت طبقه ی همکف..
این دستشویی که شده بدتر از صد تا فحش! خدا رحم کرده هر روز صبح این کارگرهای بدبخت می آیند و تمیزش می کنند وگرنه مانده ام چگونه می شد تحملش کرد.
دیروز به حدی عصبانی بودم و حالم در شرف بالا آمدن بود که بالاخره تعارف را کنار گذاشتم و سراغ خانم های محترم طبقه رفتم و ازشان خواهش کردم نوار بهداشتی هایشان را همینجوری نندازن در سطل زباله ای که سرپوش ندارد و چشم آدم می افتد بهش.. من حاضرم برایشان روزنامه هم بخرم ولی دل و روده ام نپیچه بهم و از دهنم نزنه بیرون..
لادن می گفت آره ولی پارسال ... و چند تا اتفاق به قول خودش بدتر و کثیف تر را نقل کرد که مثلن دیدن این نوار بهداشتی های خونی حال بهم زن، چیزی نیست در مقابل آنها!
می گویم ولی من نمی تونم به کثیفی عادت کنم.
حالا هی آتنا و مونا چشم و ابرو می آمدند که دنیا بی خیال! بیا بریم.. هیچی نگو.
ولی وقتی قراره یه زندگی دسته جمعی داشته باشیم و متاسفانه به طور مشترک از آشپزخانه و دستشویی استفاده کنیم چرا یه ذره بهداشت و شعور نباید در وجودمان باشد؟ خیر سرمان وقت حرف که می شود خود را از قشر تحصیلکرده ی جامعه می دانیم..
منا - خواهرم- می گوید تصمیم داری همه را ادب کنی و تربیت یادشون بدی؟
قصد تربیت کردن کسی را ندارو ولی واقعن ما تو خونه هامون هم انقدر کثیف و بی مراعات هستیم یا وقتی رسیدیم اینجا خوی زشتمان سر باز کرده؟
با یه ذره تمیزی به هیچ جای جهان بر نمی خوره..
Posted by
Donya
at
10/25/2008
1 comments
دروغ ست اگر بگویم دلم هیچ وقت تنگ لحظه های بودنت نشده ست.. مثل یک خاطره ی خوب آمده ای و رفته ای. بدون مجال برای مکثی دوباره..
Posted by
Donya
at
10/19/2008
Posted by
Donya
at
10/18/2008
Posted by
Donya
at
10/18/2008
Posted by
Donya
at
10/18/2008
Posted by
Donya
at
10/18/2008
Posted by
Donya
at
10/17/2008
Posted by
Donya
at
10/17/2008
Posted by
Donya
at
10/16/2008
Posted by
Donya
at
10/15/2008
Posted by
Donya
at
10/15/2008
1 comments
Posted by
Donya
at
10/14/2008
2
comments
Posted by
Donya
at
10/13/2008
0
comments
مسخره ست که با اینهمه ادعا و نسخه پیچیدن برای بقیه و یک مشت حرفهای منطقی و تفکر آمیز شاید.. خودت مانده باشی توی گِل !
Posted by
Donya
at
10/13/2008
Posted by
Donya
at
10/13/2008
Posted by
Donya
at
10/13/2008
Posted by
Donya
at
10/13/2008
Posted by
Donya
at
10/12/2008
تمام تابستان از کوچه که خارج می شدم و بالای این خیابان می ایستادم به انتظار تاکسی، روبروی این کارخانه ی چای.. عطر چای به مشام می رسید..
امروز که در خانه را باز کردم تا بروم بیرون.. عطر چای پیچید و کوچه پر بود از این عطر فوق العاده.. انگار بادها که وزیدن گرفته اند این عطر دل انگیز تا خانه ی ما هم می رسد..
Posted by
Donya
at
10/12/2008
فکر می کنم فقط به افکار پریشان و تردیدهایش دامن می زنم. سعی کردم بیشتر شنونده باشم ولی گاهی سکوت در مقابل اینهمه حماقت امکان پذیر نیست..
آنهم دوست نازنینی که اینهمه عزیزست..
می گوید: عشق..
می گویم خدا را شکر انسان موجود فراموشکاریست و بهتر از آن آنقدر انعطاف پذیر ست که با بدترین شرایط هم کنار می آید.
می گوید: نمی توانم به کس دیگری فکر کنم
می گویم کسی انتظار ندارد ماه بعد ازدواج کنی با دیگری.. یک سال.. 2 سال.. 5 سال! فکر کردی بیشتر از این زمان نیاز داری؟ الان 24 ساله ای و 5 سال بعد تازه می رسی به 29.. گیرم 30 سال! نه زشتی، نه کوری، نه کچلی، نه چلاقی، نه خانواده ات عیب و ایرادی دارند.. یک نقطه ی منفی در شجره نامه ی خاندانت محض نمونه پیدا کن که حداقل دلم را خوش کنم که هفت نسل پیش یک دیوانه -جز خودت- در خانواده تان وجود داشته!
نشسته پشت میز و با لیوان چای بازی می کند. می گوید: نمی توانستم در حال ظرف شستن تصورت کنم! بهت نمیاد..
می گویم تو خیلی چیزها را در مورد من حتی تصور هم نمی کنی. فکر می کنی یک آدم سنگ و بی احساسی ام که هیچ وقت نمی فهمم گذشتن از خود به خاطر عشق به دیگری یعنی چه؟ و همیشه یک "تو نمی فهمی" انتهای همه ی جمله هایت هست حتی بدون اینکه به زبان بیاوری.
من فقط دردم این ست که چند سال دیگر یک روز وسط روزمرگی های خانه و زندگی مشترک وقتی یکباره از خودت پرسیدی " من کی ام؟ اینجا چه کار می کنم؟" با یک آدم جدید روبرو نشوی که ذره ای از خودت نشانه ای نداشته باشد و دیگر خودت را نشناسی. دیگر خودت نباشی.. درد این از درد هر دوری و گذشتن از عشق و فراقی بدتر ست. عشق ها و آدمها شاید فراموش نشوند ولی کم رنگ می شوند، زیر غبار زمان گم می شوند، دیگر آن پررنگی روز اول را نخواهند داشت. تا چند سال می توانی خودت را دل خوش کنی که به خاطر علاقه ام، به خاطر عشقم به میل او رفتار می کنم؟ آنهم اینهمه تغییر، اینهمه خرده فرمایش.. دیگر از خودت چه می ماند دختر؟ می شوی دیگری.. می شوی کسی که خودت هم به سختی می توانی بشناسی. درد دارد روزی که در آینه بینی دیگر خودت نیستی. تغییر خوب ست. بهتر شدن عالی ست ولی نه اینکه چشمها را بست و سر خم کرد در برابر تغییراتی که خودت به باورشان نرسیدی.
می گوید: منکه قبول نکردم. کلی بحث کردیم تا حالا. به این راحتی ها که زیر بار نمی رم. بهش هم گفتم تا من به یک اعتقاد قلبی نرسم که نمی تونم رفتاری را داشته باشم که قبول ندارم.
بغض می کند.. آخه مگه من چند سالمه؟ چقدر جوونی کردم؟ که اینهمه بکن و نکن و نرو و نیا.. چادر آدم را شلخته می کنه.. هیچ تنوعی هم نداره. یکنواخته.. همش سیاه، سیاه، سیاه...
دلم می گیرد.. با خودم می گویم خودت هم می دانی قانعش نخواهی کرد و بالاخره کوتاه می آیی. الان هم آمدی چون عمو گفته بود چون هنوز عقد نیستید، حق ندارد از تو چنین خواسته ای داشته باشد ولی بعد از عقد حق الناس می ماند بر گردنت. لابد تو هم آن موقع سر خم خواهی کرد تا حق الناس نماند بر گردنت. تا مبادا خدای شوهرت از تو راضی نباشد.
گاهی واقعن کمبود اعصاب می آورم. سعی می کنم یک انسان فوق دموکرات باشم و به حرفهایی که حتی در مخیله ام نمی گنجد احترام بگذارم. خودش باید مخالفت کند. خودش باید بزند زیر همه چیز و جسارت از نو درست کردن را داشته باشد که ندارد. که دارد با وجود همه ی اینهایی که به قول خودش می داند، خودش را می اندازد درست وسط گرداب! بعد می گویم حرص نخور دنیا! حرص نخور.. انشالله خوشبخت می شود و راضی خواهد بود از زندگی اش.
با خنده می گوید: دنیا تا آذر ماه آزادم فعلن.. زودتر بجنب یکی را پیدا کن وگرنه هیچ قولی نمی تونم بدم بعد از عقد، بیام عروسیت..
فقط نگاهش می کنم..
می گوید: اینجوری نگاه نکن خب! نمی تونه بگه عروسی دوستت نرو که! راضی اش می کنم بالاخره ولی فکر کنم باید با چادر بیام.
می گویم روبنده هم یادت نره! یه وقت کسی زن حاج آقا را نبینه خدای نکرده..
Posted by
Donya
at
10/12/2008
0
comments
مرا ببر به دورها
به دورها
به دورها
به دورها
به دورها
به دورها
به دورها
.
.
.
بعد نوشت: مرسی از وحید بابت این
Posted by
Donya
at
10/10/2008
Posted by
Donya
at
10/10/2008
Posted by
Donya
at
10/10/2008
از فرودگاه برگشته ناراحت می گوید: پاسورها را ازم گرفت و پاره اش کرد! یک تعهد هم ازم گرفتن!
می گویم: تعهد چی؟
با عصبانیت می گوید: اعتراض که کردم! مرده می گه همه تو خونشون دارن، منم دارم و بازی می کنیم ولی نباید جابجاش کنی! تعهد بده که دیگه اینکارو نمی کنی.. یه ذره با یارو جر و بحثم شد و به نتیجه نرسیدیم. رام نمی دادن برم اسمم را تو لیست انتظار بنویسم. امضا کردم و رفتم.. بلیط هم که گیرم نیومد. الکی اینهمه راه را رفتم و یه تعهد دادم و برگشتم.... پاسورهام را هم ازم گرفتن. تو که دیدی چه جنس خوبی داشت و چقدر مواظبش بودم..
موقع آمدن هم در فرودگاه مشهد با یکی از افسرها دعوایش شده بود. می گوید بهش گفتم تو این مملکت یه ذره امنیت نداریم.. شما اسلحه بستی به کمرت خیالت راحته! برگشت بهم گفت: می تونی بری یه کشور دیگه!
حرفهایش را گوش می دهم و می گویم حرص نخور! چه بگویم دیگر؟
همین دو روز پیش سر نهار بحثمان شده بود در مورد حکومت و شرایط فعلی و الف. نون که به نظرش فرد خدمتگزاری بود که کمر همت بسته و با وجود اینهمه مشغله استان گردی می کند! و مادر روبروی من هی چشم و ابرو می آمد و لب گاز می گرفت که بس کن!
ناراحتم برای ناراحتی اش ولی در دل می گویم عزیزم یه ذره هم چشمهات را باز کن تا این مملکت امام زمان را ببینی. تو امروز برای گرفتن گاز اشک آوری که برای اطمینان در کیفت نگه می داشتی و پاره کردن ورق های پاسورت غر می زنی و دعوایت شده با مأمورین.. ما این سالها حرص چه چیزهایی را خورده ایم و دردهایی که فرو دادیم..
Posted by
Donya
at
10/10/2008
0
comments
Posted by
Donya
at
10/10/2008
Posted by
Donya
at
10/08/2008
0
comments
Posted by
Donya
at
10/08/2008
Posted by
Donya
at
10/06/2008
دلم برای همه ی این دوشنبه ها تنگ خواهد شد. برای دوشنبه هایی که همیشه می گفتم" هممون هستیم" .. برای همه ی قرارهای نهارمان. برای خنده ها و حرفها و اینهمه بودنمان.. دور هم بودنمان و چه حس خوبی دارد وقتی همه مان هستیم.
این نهار درست کردن های نوبتی.. این غذا خوردن های طولانی که انقدر حرف می زدیم لابلایش که زمان یادمان می رفت.
من، شیما، آناهیتا، خانم پ، خانم کاف و حتی آی تک فسقلی!
این معرفی کتاب ها و فیلم ها.. این تجربه هایی که به اشتراک گذاشته می شد. این شنیدن نظرات. این مشورت ها.. تمام لحظات دوشنبه
ها معرکه بود، ناب و فوق العاده.. پر از حرفهای تازه و بحث های دوست داشتنی..
دلم برای دوشنبه ها تنگ خواهد شد. برای دوشنبه هایی که از هفته ی دیگر همه خواهند بود جز من..
Posted by
Donya
at
10/06/2008
Posted by
Donya
at
10/06/2008
0
comments
دیروز باز مامان جانم 6صبح بیدارباش زدن و نمی دونم چرا با اینکه هیچ کاری جز صبحانه خوردن و لباس پوشیدن نداشتم ولی یک ساعت و یک ربع بعد از شهر زدم بیرون ولی راس ساعت رسیدم دانشگاه و در جلسه ای که برای ورودی های جدید بود شرکت کردم.. و بعد از 5دقیقه هم به مامانم گفتم تو به جای من بمون اینجا و ببین چی می گن.. من برم کارای انتخاب واحدم را درست کنم!
بعد از شونصد بار دور دانشگاه گشتن و از این ساختمان به اون ساختمان در جهت گرفتن یه امضا یا یه کپی یا یه درد دیگه دور زدم و هی راه رفتم و هی راه رفتم و برای روز اول با نصف ساختمان ها و دفاتر حاضر در دانشگاه آشنا شدم و رکورد خوبیه فکر کنم!
آقایی که در دفتر آموزش بود و نفهمیدم سمتش دقیقن چیه اونجا چون مسئول آموزش هنر یه خانمی می باشند و در غیبت به سر می بردند و یه درس - تاریخ نمایش- هم با این آقاهه دارم.. ایشون بسیار مهربانانه و بدون اینکه هیچ ایرادی وارد کنن و با وجودیکه همه می گفتن دانشگاه آزاد از پول این واحدها نمی گذره و حالا شاید لطف کنند و عمومی های هات را قبول کنن. همه ی واحدهای مشترک را به راحتی قبول کرد و حذف کرد برام بدون هیچ چونه زدنی! از 17واحد اولیه 9تاش حذف شد و بجاش 10واحد تخصصی ترم بعد را داد و به عبارتی 18واحد تخصصی دارم این ترم بدون هیچ درس عمومی.
ولی برداشتن یک کلاس روز جمعه به نوعی اجباری شد و برعکس همه که به در و دیوار می زنن و آخر هفته هایشان را خالی می کنند! من مجبور شدم خواهش کنم پس لااقل شنبه و یکشنبه را خالی بگذارید. کلاس وردی های جدید هم از فردا شروع می شوند.
از آنجایی که شیمن فردا بلیط دارد و حوالی ظهر اینجاست اگر پرواز تاخیر نداشته باشد.. و آدم مهمانش را ول نمی کند برود دانشگاه! چهارشنبه هم وقتی نوبت آرایشگاه داشته باشد برای رنگ موها و مجبور باشد برود خیاطی و لباس تحویل بگیرد و ایضن مهمان هم داشته باشد.. پنج شنبه هم عروسی دوست عزیزش باشد.. برای یک روز جمعه که آدم نمی رود سر کلاس آنهم وقتی شنبه و یکشنبه کلاس نداشته باشد.. پس اجبارن - اجبار زمانه ست من بی تقصیرم :دی- دوشنبه ی آینده دیگر می روم.. قول می دم واقعن برم..
از آن پس هم 5روز هفته خونه نیستم و جمعه بعدازظهر برمیگردم خونه و دوشنبه صبح می رم.
Posted by
Donya
at
10/06/2008
Posted by
Donya
at
10/03/2008
نشسته ام وسط این اتاق شلوغ! واقعن شلوغ ست این روزها.. حال و حوصله ی جابجا کردن یک کتاب را هم ندارم.
- حالا باز یکی بیاید و بگوید شروع کردی به غر زدن؟! آره.. غر می زنم اصلن..-
نه کتابی خوانده ام این دو سه روزه و نه از خانه بیرون رفته ام. بیرون ازا ین پنجره باران ست و باران.. با درختها و کوه و خیابان خیس.. خیسی این رنگها را دوست دارم. سبز ِ خیس زیباتر و شاداب تر ست.
ردپای این حشره ی محترم که یک طرف گردن مرا مورد محبت قرار داده بود و چند روزی از شدت خارش و درد، گردنم فلج شده بود تقریبن.. خیلی وقته خوب شده جز یه جای زخم مانند که یادگاری مانده روی گردنم و نمی دانم کی قرار ست محو شود.
موقع عروسی خواهرم و رفتنش ناراحتی را درک نکردم.. موقع عقد غصه ام بود ولی بعدش دیگر فراموش شد..
یادم هست چند نفری ازم پرسیده بودند شب عروسی گریه کردی و یا خیلی ناراحت بودی و امثال این.. منم گفته بودم راستش وقت فکر کردن به این موضوع را هم نداشتم انقدر که درگیر و خسته از تدارکات عروسی بودم. بعدتر هم هیچ وقت غمی حس نکردم. خواهره در این شهر بود و اگر هر روز سر از خانه ی ما در نمی آورد ازش تشکر می کردم حتی! تازه آن روزها هم شونصد باز زنگ می زد و می پرسید "چه خبر؟" انگار ما اینجا بخش اخبار راه انداخته ایم و یا در مرکز خبرسازی! هستیم..
ولی در این یک ساله که از نامزدبازی مهسا می گذرد و پنج شنبه هم جشن عروسی اش هست بارها ته دلم دلتنگ شده و غصه دار. شاید دلیل اصلی اش هم دور شدنش باشد و رفتن به یه شهر دیگه..
مامان تا مرا می بیند می پرسد وسایلت را جمع کردی؟
برم این ساک مشکی را از کمد در بیارم و بذارم این وسط بر شلوغی اتاق بیفزایم!
Posted by
Donya
at
10/03/2008
0
comments
خوشمان آمد! عنوان ای میل می شود عنوان متن و فقط کامنتها را نمی شود مدیریت کرد که این مشکل چندان بزرگی نیست. کامنتدونی همیشه باز می ماند که بماند.. حداقل هر وقت اراده کنی می شود نوشت حتی اگر بلاگر باز نشود.
Posted by
Donya
at
10/03/2008
خب این یک تست می باشد فقط! برای روز مبادایی که فیلترشکن یافت نشد و صفحه ی اول بلاگر مثل تمام این روزها ناز و عشوه کرد و مرا راه نداد! خب اگه این خوب کار کنه و راضی کننده باشه از این به بعد می تونم به وبلاگم ای میل بفرستم :دی
Posted by
Donya
at
10/03/2008
Posted by
Donya
at
10/01/2008
0
comments
Posted by
Donya
at
9/30/2008
0
comments
Posted by
Donya
at
9/29/2008
0
comments
Posted by
Donya
at
9/29/2008
0
comments
در اولین غروب سرد و بارانی پاییز.. هوا که زود به سوی تاریکی رفت و باران شدت گرفت.. تند و یکریز و بی وقفه با صدای باد.. مثل طوفانی در کمین..
یاد شیفت بعدازظهر مدرسه ی راهنمایی افتادم. یه حسی شبیه اون روزها پشت میز و نیمکت، روزهایی که زود تاریک می شد و باران بی وقفه می بارید..
Posted by
Donya
at
9/28/2008
0
comments
تو فکر کن نوشته های اینجا لحظه های من ست که روی آخرین تکه ی کاغذ - کاغذهایی که تمام نمی شوند- می نویسم و لوله می کنم داخل بطری؛ سرش را با چوب پنبه ای محکم می کنم و می سپارم به آب..
شاید در دوردست.. شاید ته این اقیانوس بی انتها کسی درب این بطری را باز کرد.. شاید هم دفن شد تا ابد. چه فرقی می کند؟
خودم را غرق می کنم در بی خبری مطلق
Posted by
Donya
at
9/26/2008
"از اولین روز حقیقتی برایم آشکار شد: در شهر پنکه ها هر چیزی که باشکوه نبود، زشت بود.
پس می توان گفت: تقریباً همه چیز زشت بود.
نتیجه ی فوری اینکه: زیبایی دنیا من بودم. "
خرابکاری عاشقانه؛ املی نوتومب، ترجمه ی زهرا سدیدی؛ نشر مرکز
Posted by
Donya
at
9/25/2008
0
comments
آخر دختر جان تو که طاقت یک اخم و ناراحتی اش را نداری.. و از تصور ناراحتی اش هم از حال می روی.. بیخود می کنی پشت سرش شکوه می کنی!
Posted by
Donya
at
9/25/2008
روز اول که دیدمش فکر کردم غم عالم روی دوش اش سنگینی می کند. از صورتش غصه و ماتم می بارید..
منتظر آمدن بچه های دیگر بودیم و گاه گداری کسی چیزی می گفت و حواس ها پرت موضوعات مختلف.. نزدیکش رفتم و پرسیدم: ناراحتی؟
سر تکان داد و گفت نه..
گفتم اگه چیزی شده و یا مشکلی هست می تونی به من بگی.
باز سرش را به علامت منفی تکان داد!
با خنده گفتم نکنه خوابت می یاد؟ یا اینکه از خواب بیدارت کردن و فرستادنت اینجا؟ آره؟
لبخند زد و گفت نه!
و یک لبخند زیبا - واقعن زیبا- تمام صورتش را پر کرد..
هفته ی بعد خانم پ هم انگار از دور متوجه ی صورت غمگین دخترک شده بود.. رفت سراغش و پرسید ناراحتی؟ چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
ایما و اشاره کردن از راه دور فایده ای نداشت! دخترک باز لبخندی صورتش را پر کرد و گفت چیزی نشده و ناراحت نیست..
خانم پ که نزدیکم آمد گفتم: حالت صورتش همینجوریه! منم هر جلسه فکر می کنم ناراحته و یا مشکلی پیش آمده.. ولی وقتی لبخند می زند زیبا می شود. حیف که این لبخند ها دوخته نشده به صورتش و دور افتاده..
Posted by
Donya
at
9/23/2008
1 comments
Posted by
Donya
at
9/23/2008
چند روز دیگر موقع عروسی مهسا آمدم آه و ناله کردم که باز حرف عروسی و مهمانی و سفر شد جوش ها به صورتم حمله کرده اند.. این بار بدانید فقط به خاطر این "حلوای خرما" ست..
نمی دانم چرا هیچ کس انگار نمی خورد ازش و هر کس یکی دو قاشق روز اول چشید .. حالا هر شب من یه پیش دستی پر می کنم و با چای می خورم
تمام هم نمی شود لعنتی..
Posted by
Donya
at
9/22/2008
1 comments
میل های بافتنی را از پستو در می آوردم.. سر می اندازم و رج اول را شروع می کنم..
یکی رو، یکی زیر.. دو تا رو، دو تا زیر، یکی...
رویا می بافم..
Posted by
Donya
at
9/22/2008
یادتان هست این روایت کودکی را که هسته ی میوه ای را بخوری توی شکمت یه درخت می شود و رشد می کند و ... ؟
مهسا تعریف می کرد یک روز خواهرش گریان و دوان دوان از مدرسه برگشته بود خانه و دیگر نزدیک بوده از حال برود از شدت ترس و گریه.. چون یکی دو تا هسته ی گیلاس ناقابل خورده بود و یکی از همکلاسی ها بهش گفته بود الان توی شکمش درخت گیلاس رشد می کند و طفلک حسابی ترسیده بود مبادا از دهنش شاخ و برگ بزند بیرون..
ولی من این قصه را دوست داشتم.. چه بسا هسته های آلوچه - حالا شما هی بگویید گوجه سبز! آلوچه خوشگل تر ست- و آلبالو و گیلاس ها را خوردم در انتظار درختی که باید رشد می کرد و حتی آبیاری اش هم کردم..
تصورش هیجان انگیز بود! فکرش را بکن.. ریشه ای که دوانده می شود درونت و از تو رشد می کند، بزرگ می شود و پر بار می شود..
Posted by
Donya
at
9/22/2008
0
comments
ساعت این گوشه.. پایین سمت راست صفحه را تغییر نداده ام.. حس خوبی دارد که انگار یک ساعت از زمان جلوتری..
نگاهم که می افتد بهش.. لحظه ای مکث و یک ساعت ازش کم می کنم.. خیالم راحت می شود و لذت می برم از اینکه 60دقیقه ی دیگر مال من ست تا به این عدد برسد در جهان واقعی..
Posted by
Donya
at
9/21/2008
0
comments
Posted by
Donya
at
9/21/2008
Posted by
Donya
at
9/21/2008
دیشب یادم افتاد از دوشنبه بیرون نرفته ام، هیچ دوستی را ندیده ام.. موبایلم این روزها به ندرت زنگ می خورد و شاید یکی دو تا اس ام اس می آید و می رود..
دوشنبه رفتم دیدن آناهیتا و بقیه اش خانه بودم جز یکی دو باری که راننده ی مادر بودم آنهم در حد تا سر خیابان رفتن و برگشتن.
این عجیب ست و کمی بی سابقه..
صبح زنگ زدم به فیروزه.. تاریخ عروسی اش مشخص شده. همینجوری هم دیگر همدیگر را دیر به دیر می بینیم و فاصله ها بیشتر شده..
بعدازظهر رفتم خیاطی. مدل لباس انتخاب کردم برای عروسی مهسا. فردا هم باید برویم خرید پارچه که در این دو هفته لباسم را حاضر کند. 18مهر جشن عروسی اش ست.
از خیاطی برمیگشتم رفتم کتابفروشی و کمی قدم زدم تنهایی.. مهسا قرار بود امروز بیاید. می ماند تا یکی دو روز بعد از عروسی اش. مهسا هم دور می شود.. خیلی دور..
میهن ای میل فرستاده بود کی شبنم می آید و هماهنگ کن همدیگر را ببینیم. شبنم جواب داد هفته ی دیگر دفاعیه اش هست. میهن مطمئن نبود آن موقع اینجا باشد.. از شکوفه هم خبری نیست. چقدر می گذرد از وقتی که دیگر نشد همه باشیم و همدیگر را ببینیم؟ خیلی گذشته..
Posted by
Donya
at
9/20/2008
بلاگر عزیزم دیگر داری کم کم ناامیدم می کنی! واقعن این انصاف هست؟ منی که اینهمه جلوی این وردپرسی ها ازت حمایت می کنم و هوایت را دارم.. تو چرا اذیتم می کنی؟ هان؟
اینهمه تعریفت را کردم و گفتم فقط تو! با باز شدن و باز نشدن گاه و بی گاهت و قر و غمزه هایت ساخته ام و شکوه نمی کنم.. آن وقت این پیغام جدید و خطای تازه چیست که هی بالای این صفحه رویت می شود و نوشته هایم نه درفت می شوند و نه پابلیش؟ باید کپی کنم و شونصد بار این صفحه را باز و بسته و از نو شروع کنم تا لطف کند و یه چند خط را بفرستد هوا! شاید هم فضا..
نکن اینجوری! یهو دیدی این وردپرسی ها طبق معمول دوره ام کردند و تو رو از چشمم انداختن.. تو دیگر بازی در نیاور لطفن! بچه ی خوبی باش.. آفرین!
پ.ن: حالا شما وردپرسی ها باز نیایید تعریف کنید از وردپرس زشت و بی ریختتان! من و بلاگر مشکلاتمان را در صلح و صفا با هم حل می کنیم!
Posted by
Donya
at
9/20/2008
0
comments
انگار این تابستان هم رسید به ته تهش.. مهمان داری ها هم تمام شد! خاله ها و فک و فامیل دور و نزدیک آمدند و رفتند و تور هر ساله ی گیلان نوردی شان را به پایان رساندند و خانه آرام شده فعلن..
Posted by
Donya
at
9/20/2008
Posted by
Donya
at
9/19/2008
0
comments
Posted by
Donya
at
9/19/2008
1 comments
چند برگ فرم خوابگاه را که می خواستم پر کنم.. یک برگه ای هم بود از جانب ولی دانشجو.. خب من هم از جانب مامان که همراهم بود فرم را پر کردم.. بعد دیدم یه جای خالی داره برای نوشتن یه اسم دیگه و نفهمیدم چیه! شماره تماس را هم شماره ی تلفن خونه نوشتم. جلوی نسبت هم نوشتم مادر.. بعد هم بجای مادر امضا کردم و منتظر مامان شدم که رفته بود پول واریز کنه و یه چند باری باز نگاه کردم به این برگه و نفهمیدم منظورش چیه اونوقت! بعد یهو دوزاری کجم افتاد..
از طرف مامانم به مامانم اجازه داده بودم که با من در ارتباط باشه و بدون اجازه ی والدین ببینمش و هر وقت دلم خواست سرم را بندازم پایین و برم دیدنش حتی!
Posted by
Donya
at
9/18/2008
0
comments
دو سه روز پیش یکی زنگ زد خونمون با دینا کار داشت.. بعد دینا به حافظه اش فشار آورد و بعد تعجب کرد.. بعدترش هیجان زده شد.. بعد کمی جیغ شادی کشید و بعدش خوشحال و خندان خداحافظی کرد..
تو دوران دبستان دینا یه همکلاسی داشته و از دوستان نزدیک و صمیمی کلاس چهارمش بوده ولی یهو دختره بی خبر گم و گور شد و خبر رسید از ایران رفته. مادر دختره از پدرش جدا شده بود و از ترس اینکه مبادا بچه ها را ازش بگیرن.. بی خبر و بی سر و صدا با دختر و پسرش از ایران رفتن و در تمام این سالها دیگه دینا هیچ خبری از این دوستش نداشت..
حالا بعد از 12 سال.. در این بعدازظهر روزهای آخر تابستان تلفن زنگ زد و این آدم پشت خط بود و دلش می خواست دینا را ببینه!
امروز هم اومد خونمون.. از دوستای مدرسه اش فقط دو نفر را یادش بود با اسم و فامیل - که از دوستان صمیمی اون موقع اش بودند- و از وقتی اومده بود گشته بود و پیداشون کرد. بهاره که تهران بود. شماره ی خونه ی عمو را 118 بهش داده بود و از عمو هم شماره ی خونه ی ما را گرفته بود تا در این سه چهار هفته اقامتش در ایران که بعد از 12 سال برگشته این دو نفر را ببینه حتمن.. دو هفته ی دیگه هم برمیگرده امریکا.
من این دوست دینا را اصلن یادم نبود ولی خیلی خوشم اومد ازش و جالب بود برام که بعد از اینهمه سال باز تلاش کرده این یکی دو نفری که اینجا می شناخته را حتمن پیدا کنه و ببینه..
Posted by
Donya
at
9/18/2008
0
comments
هوا کمی ابری هست اما باران نمی بارد.. ولی اگر امروز در آشپزخانه ی خانه ی ما یکباره باران ببارد جای تعجب ندارد!
صبح که مادر با خریدهایش برگشت نا نداشت. تاکسی را اشتباهی سوار شده بود و یک خیابان سربالایی رو به کوه را با این بطری های نوشابه و خرت و پرت های دیگر پیاده آمده بود.. بعد تند تند دست به کار پخت و پز شد و لباس ها را هم ریخته بود داخل لباس شویی که در این فاصله اینها هم شسته شوند. بعد طبق معمول این صبح ها که کسی در خانه نیست و حتی اگر کسی هم در خانه باشد نوارش روی "دنیا" گیر می کند و موزیک متن و حواشی و تم اصلی همین یک کلمه است.. باز نوای "دنیا" سر داده بود..
منم در رفت و آمد بین آشپزخانه و گردیدن دور خودم.. یکباره آه و داد مادر بلند شد و نوایی غیر از "دنیا" به گوش رسید.. کف آشپزخانه رودخانه ای جریان گرفته بود. اگر ادامه پیدا می کرد می توانستیم با قایق های پارویی مان یه این طرف و آن طرف برویم! منشاء رودخانه از زیر ماشین لباسشویی شروع می شد که یکباره تصمیم گرفته بود از زیر وظیفه اش سر باز زند و اعتصاب پیشه کرده بود.. دستش را زده بود به کمرش و می گفت "نمی شورم خانم! نمی شورم.. حرفیه؟! می تونم! نمی شورم.."
سبزی ها را که می شستم باز داد مادر در آمد که "اینجا چرا آب ریختی؟" از کنار ظرفشویی نمی دانم چرا آب روان شده بود و چکه چکه می کرد روی زمین..
مادر باز می دوید این ور و آن ور و نگاهش روی ساعت که آی دیر شد و وای کارام تمام نشد و ... هی منم دلداری که مادرم کسی ساعت 12 از تو انتظار نهار نداره که.. حالا تا اینها برسند و احتمالن دیر هم از خواب بیدار می شوند. آرامشت را از دست نده، کارا دیر تر انجام می شه. بعد یه قابلمه ی گنده داد دستم که زودتر آب بریز توش و بذار سر گاز تا برنج را بذارم..
منم برای تسهیل در کار و سرعت بخشیدن شیر آب را تا کمی انتها باز کردم ولی آب از گوشه و کنارش یهو ریخت بیرون و منم مات و متحیر.. انگار همه ی این اتفاق ها امروز باید می افتاد و همه ی خرابی ها مال امروز بود..
خدا تا انتهایش را به خیر کند. هنوز که مهمان ها نرسیده اند..
Posted by
Donya
at
9/18/2008
0
comments
Posted by
Donya
at
9/18/2008
Posted by
Donya
at
9/17/2008
0
comments